امروز یه چیزی به ذهنم رسید .
جاری من 20 ساله که ازدواج کرده و بچه دار نمی شه. بعد از ازدواج ما همسرم به من گفت : برادر من خیلی دلتنگ و غمگینه . کاش همسرش این اجازه رو بهش میداد که بره و یه زن دیگه بگیره تا برادم به آرزوش برسه.
من مدتها به این مساله فکر میکردم. از خداوند خواستم تا ما بچه دار بشیم . چون فکر میکردم که عین همون ماجرا که برای جاریم پیش اومده برای ما هم پیش میاد. من همسرم رو دوست داشتم و هرگز نمی خواستم از او جدا باشم.
خب فکر میکردم بچه دار نشدن ما منجر به جدایی ما از همدیگه میشه.
....
زمان گذشت .....
ما بچه دار شدیم و خیلی خوشحال .....
اما درست 4 ماه بعد از تولد کودکم من مبتلا به بیماری شدم و الان 3 ساله که از ازدواج ما میگذره و ما هنوز نتونستیم مثل یک زوج زیر یک سقف به طور پیوسته زندگی کنیم.
یعنی یه جورایی جدای از همدیگه....
امروز به سادگی و ساده لوحی خودم می خندم.
ای کاش آدم ها می دونستند دنبال چی هستند...
امیدوارم که شما بدونین که بچه ی شما ناشی از عشق شماست نه عشق شما ناشی از اون.
پایدار باشی
سلام
امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه و زندگی طبیعی و خوبی رو در کنار همسر و فرزندت داشته باشی
مواظب خودت باش