امروز وقتی که روی تخت دراز کشیده بودم نﮕاهم افتاد به قاب عکس روی دیوار . حدود سه سال قبل وقتی که اولین عکس مشترک رو ﮔرفتیم. سعی کردم دوباره با دقت به عکس نﮕاه کنم . دلم میخواست خود جند سال قبلم رو کشف کنم.
صورتی کشیده ... سفید و کمی رنﮓ ﭙریده ..... أرام و بی صدا ..... با ارامشی خاص ......
یوسف ﭙشت من ایستاده .... شانه هایم را محکم ﮔرفته. میخندد. استوار و مطمئن. مثل کوه می ماند. هنوز هم برایم بشتوانه و ارامش دهنده است.
احساس من احساس کودکی است که مادرش را ﮔم کرده . و ارامش از دست رفته خود را طلب میکند.