ساعت نزدیک به ۱۲ نیمه شب است.کودکم ارام خوابیده. و پدرش کیلومترها انسو تر در کشوری دیگر روزگار می گذراند.
پروردگارا به یاد میاوری روزهای اغازین زندگی مشترکم.
چه بی تاب بودم . از همسرم خواستم که هرگز تنهایم نگذارد. و من بیمار شدم و او را تنها گذاشتم.
زندگی میچرخد. شکوه نمی کنم چرا که شکایت از زندگی شکایت از توست. اما من عاجز تر از انم که اینگونه مبهوت حکمت تو گشته ام.
مرا برای خود بخواه. تنهایم مگذار. دستم بگیر.............................. ای جاوید.
سلام
بی مقدمه بگم، تمام پست هاتونو خوندم.
تو رو خدا بگید چه مشکلی براتون پیش اومده؟
بیماری.... دوری............؟!!!!
سلام
دوست عزیز وبلاگ نویسم خسته نباشید...واقعا وبلاگ زیبا و نوشته های جالبی دارید از این رو خوشحال میشم به کلبه ی محقر و کوچک منم یه سری بزنید و من رو هم با حضورتون خوشحال و مستفید کنید.
بای